باز گیتى روشن آمد از جمال عسگرى
ماه گردون شد خجل پیش هلال عسگرى
موکب اجلال او چون شد پدید از گرد راه
محور آمد هر جلالى در جلال عسگرى
هادى دین مى برد دست دعا پیش خدا
چشم حق بینش چو مى بیند جمال عسگرى
من چو گویم در مقام و حسن این کودک که هست
منطق پیر خرد مات از کمال عسگرى
تا تقرّب بر خدا جویند خلق نه فلک
روبد هر یک بامژه گرد نعال عسگرى
عصمت زهرا عیان از چهره زیباى او
خصلت حیدر ببینى در خصال عسگرى
رشک کوثر بُرد از لعل لب جانبخش او
ماه گردیده خجل از خط و خال عسگرى
گلشن جاوید گردد هر زمین شوره زار
چون ببیند موکب فرخنده فال عسگرى
دانش سرشار او تا کرد تفسیر کتاب
عالمى سیراب گردید از زلال عسگرى
ای مرا آرامش جان، زی تو جان آورده ام
بندگی را در حضورت ارمغان آورده ام
بار گاهت را پی تعظیم، سر بسپرده ام
آستانت را پی ِتشریف، جان آورده ام
خاک کوی مُشکبویت را به مژگان رُفته ام
محضرت را روی گرد آلود از آن آورده ام
دردمندم، سر بر این مهر آستان بنهاده ام
ریزه خوارم رو بر این گسترده خوان آورده ام
جُرم پنهان گربیابان در بیابان کرده ام
اشک پیدا کاروان در کاروان آورده ام
جسم و جانی خسته و فرسوده از بار گناه
در جوار رحمتت ای مهربان آورده ام
ذرّه ای را پای بوس مهرِتابان کرده ام
قطره ای را سوی بحر بیکران آورده ام
از بدِ ایام و از جور گروهی نابکار
با تضرّع رو بر این دارالامان آورده ام
شکوه را بستم لب و بگشادم از دل جوی خون
آنچه بودم در نهان، زی تو عیان آورده ام
جان درد آلود و آه سرد و چشمی اشکبار
این همه همراه جسمی ناتوان آورده ام
ای سراپا لطف، دریابم که افتادم ز پای
دستگیرم شو که بس بارگران آورده ام
گربگردانی تو روی از من کرا روی آورم؟
با امیدی روی بر این آستان آورده ام
آشیان در دستِ بادم، مرغ طوفان دیده ام
دل به بوی گل بسوی بوستان آورده ام
دور از این سر سبز گلشن هرگزم روزی مباد
آشیان اینجاست، برگ آشیان آورده ام
هر چه دارم از طفیل لطف بی پایان تست
گر لبی خاموش و گر طبعی روان آورده ام
گفتن و نا گفتن من با اشارات تو بود
بس خطا گفتم که این آوردم آن آورده ام
هم ترا می آورم در ساحت قدست شفیع
هم ترا در پیشگاه تو ضمان آورده ام
با کدامین آبرو از رفته ها عذر آورم
من که با سرمایه هستی، زیان آورده ام
بر قبول خواهش دل گر مرا دست تهی است
دامنی پر درّ و گوهر ارمغان آورده ام
ذرّه ام پیوندم از خورشید کی گردد جدا
نیستم، اما زهستی ها نشان آورده ام
نعمت اینم بس که در هر صبحدم چون آفتاب
رو به دربار امام راستان آورده ام
این بزرگی بس مرا کز نعمت قرب جوار
سرخط آزادگی تا جاودان آورده ام
زادگاهم توس و جان پرورد این آب و گلم
خانه زادم برتری زین خاندان آورده ام
دایه، کامم را به نام نامیّت برداشت از آنک
در نخستین حرف، نامت بر زبان آورده ام
ای خدا را حجّت و ای هشتمین حجّت به خلق
گر قبول افتد زبان مدح خوان آورده ام
خامه عمری خیره رفت و چامه هم، اینک زشوق
بی ریا در خدمتت این هردوان آورده ام
بر دهانم خاک! کی یارم ثنایت را به لفظ
بلکه این معنی برای امتحان آورده ام
گفتم از الفاظ رنگین زیوری بندم به نظم
ای دریغا کاسمان و ریسمان آورده ام
وصف ذاتت در بیان هرگز نگنجد لاجرم
از دل امیدوارم ترجمان آورده ام
اشک، یاری کرد و دل شد راهبر این چامه را
راستی را سوده دل ارمغان آورده ام
چون مرا در ساحت قدست نمی باشد "کمال"
مصرع برجسته ای را نورهان(1) آورده ام
در خراسان پیرو استاد شروانم که گفت:
"این گلاب و گل همه زین بوستان آورده ام"
"احمد کمال پور"، معاصر